جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

گاهی ترنم ترانه و موسیقی ذهنت را پر می‌کند، یک روز دو روز سه روز... و شاید هفته‌ها و ماه‌ها. و تو یادت نمی‌آید این آوای گنگ در ذهن تو از کجا پیدا شده. آیا خطی از داستانی بوده یا دیالوگ شخصیتی از رمانی که خواندی و توی ذهنت جان گرفته، یا حرفی در فیلمی که یادت نیست کدام فیلم بوده و کی دیده‌ای‌ش. یا شاید ترانه‌ای بوده که آوازه‌خوانی خوانده و از کوچه گذشته یا مرد راننده زیر لب زمزمه کرده وقتی تو را به ترمینال مسافربری می‌برده که به خانه برگردی.
گاهی ترنم ملودی و موسیقی ذهنت را پر می‌کند و تو یک دفعه شعری را که خواننده روی آن خوانده یادت می‌آید، و بعد یادت می‌آید فیلمی بوده... و باید هی توی ذهنت بچرخی و توی گوگل سرچ کنی و عاقبت از یوتیوب کمک بخواهی یا توی آی‌ام‌دی‌بی جست‌وجو کنی یا حتا در ویکی‌دیا... و نزدیک می‌شوی: دو یو لاو می نو دت آی کن دنس؟

و دست آخر یادت می‌آید فیلمی بوده که در کودکی دیدی و حالا ملودی آن دوباره یادت آمده... و حالا دوست داری این فیلم را دوباره پیدا کنی و دوباره ببینی‌اش... اما از کجا؟

خیلی وقت بود رادیو پوریا برنامه‌ای نداشته. امیدواریم به زودی شکل این رادیو عوض شود و بتوانیم یک رادیوی اینترنتی درست و درمان راه بیندازیم... تا ببینیم!




پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

اما از بخت بد، فعلا که نمی‌شود

این‌که رادیوپوریا فاصله افتاده بین برنامه‌هاش، به این خاطر است که می‌خواهد شعاری را که آن بالا نوشته عوض کند. اگر آن بالا را ببینید نوشته «رادیوپوریا را - فعلا - بخوانید» و این هرچند به خودی خود بد نیست، اما کیف بیشتری ندارد که رادیو رادیو باشد و صدا هم ازش دربیاید؟
برای این تغییر به‌نظر ساده، نیاز به خیلی چیزها است. این‌که دقیقا چه چیزهایی اهلش می‌دانند.
راستش گفتن این چیزها، جز افزون‌کردن غم چیزی ندارد، وگرنه برای‌تان سیر تا پیازش را می‌گفتم.

رادیوپوریا دوست دارد آن نوشته‌ی «رادیوپوریا را - فعلا - بخوانید» تغییر دهد به «رادیوپوریا را گوش کنید.»، اما از بخت بد، فعلا که نمی‌شود.

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

جز با ادبیات با هیچ چیز دیگری نمی‌شود زندگی را سر کرد

جز با ادبیات با هیچ چیز دیگری نمی‌شود زمستان را سر کرد، زندگی که جای خود دارد.
گاهی با بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی می‌شود زمستان را سر کرد. گاهی با بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ. و گاهی هم باید زندگی را با فکر قاشق زدن یک دخترِ چادرسیاه سر کنیم... با شوقِ یک خیز بلند از روی بته‌های نور.
گاهی این‌طور می‌شود زمستان را سر کرد.
شما زمستان را، زندگی را، با چی سر می‌کنید؟
در سرمای آخر زمستان "رادیو پوریا" را بشنویم...






"رادیوپوریا" از مجتبا ذوقی ممنون است که در تماسی به ما گفت نکته‌ای ویرایشی در متن برنامه رعایت نشده. "رادیوپوریا" از شنوندگان و خوانندگان خود عذر می‌خواهد و متن برنامه را بدین وسیله اصلاح می‌کند.

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۰

خیابان بدمصب ولیعصر

خیابان خوب ولیعصر را بالا بروی و پایین بیایی، ترانه‌های زیادی خواهی شنید. چه ترانه‌هایی که از ماشین‌ها حجم خیابان را پر می‌کند چه ترانه‌هایی که دوره‌گردها با ساز ناکوک ویولن و خارج می‌خوانند چه ترانه‌هایی که کافه‌های ارزان و رستوران‌های گران خیابان ولیعصر گوش مشتری‌هاشان را با آن پر می‌کنند. ترانه‌هایی در گام‌ها در دنیاهای مختلف با زبان‌هایی گوناگون. ترانه‌هایی رنگ به رنگ...
اما همین خیابان خوب ولیعصر را بالا بروی پایین بیایی خودت یک ترانه بیشتر زمزمه نخواهی کرد. با هدفونی در گوش یا با صدای خاکستری شهر. فرقی ندارد. تو هم با من نبودی، مثل من با من، و حتا مثل تن با من / حالا روبه‌روی پارک ساعی هستی / تو هم با من نبودی، آن که می‌پنداشتم باید هوا باشد، و یا حتا، گمان می‌کردم این تو باید از خیل خبرچینان جدا باشد / رسیده‌ای به نیمکت‌های امن توانیر / تو هم با من نبودی، تو هم با من نبودی.. / می‌ایستی لحظه‌ای زیر سایه‌ی چنار بلندی نرسیده به پارک وی / تو هم از ما نبودی، آن که ذات درد را باید صدا باشد، و یا با من، چنان هم‌سفره‌ی شب، باید از جنس من و عشق و خدا باشد، تو هم از ما نبودی / حالا می‌نشینی روی نیمکت زاری چند قدم مانده به باغ زهواردررفته / تو هم مومن نبودی، بر گلیم ما و حتا در حریم ما، ساده‌دل بودم که می‌پنداشتم، دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد، تو هم از ما نبودی... / حالا ترس برت داشته که خیابان دارد تمام می‌شود، خودت را می‌زنی به کوچه‌ی علی چپ اما باز سر از خیابان ولیعصر در می‌آوری / حالا می‌خوانی
تو هم با من نبودی یار
ای آوار
ای سیل مصیبت‌بار..

زمزمه می‌کنی و زمزمه می‌کنی و حالا رسیده‌ای به سر پل تجریش. می‌ایستی. نگاه می‌کنی به پشت سر. به خیابان خوب، خیابان پُرخاطره، خیابان پُرحسرت، خیابان بدمصب ولیعصر.



ترانه‌سرا: شهیار قنبری
خواننده: فرهاد مهرداد
آهنگساز و تنظیم‌کننده: اسفندیار منفردزاده

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

چیزی نیست بیا درستش کنیم

به همین سادگی است. فکر می‌کنید وقت زیادی مانده برای درست کردن چیزها و وقت تمام می‌شود و چیزی نمی‌ماند. هیچ چیز. آه کشیدن هم فایده ندارد. تا وقت هست، تا وقتی مانده، تا وقت تمام نشده نگران چیزهای پیش پا افتاده شوید و درست‌شان کنید. داغ همین چیزهای پیش پا افتاده یک عمر بر دل‌تان می‌ماند. حسرت یک سهل‌انگاری ساده را باید لابه‌لای روزهای‌تان گم و گور کنید تا پتک نشود روی لحظه‌ها. به همین سادگی است. خراب شدن روزها، آباد شدن لحظه‌ها... به همین سادگی... تا کی منتظر تلفن می‌خواهید بنشینید؟ دارد دیر می‌شود. گوشی را بردارید، شماره را بگیرید و بگویید: «چیزی نیست. بیا درستش کنیم.»
با هم بشنویم داستان تابستانی را که از زندگی تک تک ما دور نیست، در این عصر زمستانی، از "رادیو پوریا"...

+ چیزی نیست